صبح بنا بر اعتراف ساعت گوشی ام هنوز ۶ نشده بود که با صدای دریل همسایه از خواب پریدم؛
تو گویی سر آهنی دریل را در مغز من فرو میکرد و بی وقفه میچرخاند.
و در تمام این مدت من در این اندیشه بودم که چه چیزی ممکن است انسانی را صبح به این زودی و حتی سردی به این فکر وا دارد که ؛ "اکنون که همه کپه ی مرگشان را گذاشته اند و یحتمل روز سختی را پیش رو دارند و ممکن است به انرژی حاصل از خوابشان احتیاج داشته باشند؛ بهترین زمان است این تابلو را به دیوار بیاویزم." یا هر فکری از این دست.
دیگر خوابم نبرد.
@reza__m
شاید داشته مغز جسدی که کشته بوده رو سوراخ میکرده که حالا چرا نمیدونم.